به دلایلی بسیار ، خانه ام به این دیار آمد . امیدوارم در تردد شما دوستان عزیز و مهربانم ایجاد خلل نکرده باشم .
برای اولین مطلب خانه جدیدم ، مطلبی که در ۲۱ اسفند سال گذشته نوشتم را دوباره استفاده کرده ام .
شاید به خاطر اینکه خیلی دوستش میدارم .
****************************************************************
٭ خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد و در سپیده دمان چه زیباست که از ابرها باران به نرمی می بارد. اینک البرز بلند است و سر بر آسمان می ساید و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم و در برابر ما، دشمنانی از خون ما با لبخندی زشت، و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند : آرش، باز خواهد گشت.
برگرفته از نمایشنامه آرش، بهرام بیضایی
کمانت را زمین بگذار، آرش.
سرزمین تو پیش از آنکه نیازمند ظهور وسعتی باشد که کمانت به ارمغانش خواهد آورد، آرزومند حضور صلابتی است که مردانی چون تو آن را می سازند... تیر را رها مکن آرش... این وسعت فراموشکار را به بهای جان گرانبهایت مخر... مکن آرش... تیر را رها مکن... سرزمین تو افسانه نمی خواهد که یا افسونش شود، یا فراموشش کند... بمان آرش... بگذار ایران زمین وجبی خاک باشد، با آرش، نه گستره ای هرز که خاموشی بی عارش را تنها صدای سیاه کلاغ ها می شکند...
کمانت را زمین بگذار، آرش.
بعد تو، مردمان، مردی را به باد خواهند سپرد، آزادگی را به خاک. بعد تو از تو خاطره ای خواهند ساخت تا برایت بگریند... سرزمین مان دیگر خاطره نمی خواهد آرش... دست می خواهد... جان می خواهد... مرد می خواهد... بمان آرش.
یک باغچه کوچک گل، بهتر از دشتی هرزه علف...
بعد تو، آرش... مردمانت همانطور که داستان دستان تو را زمزمه می کنند، توان پاهای خویش را از یاد می برند... بمان آرش... آنها آنگونه که تو می خواهی به کمانت بیاموزانی شان، نخواهند آموخت... آنها فراموش خواهند کرد که آرش، پیش از آنکه جانش را تیری کند در کمان آزادی... پیش از آنکه کمان را بکشد... پیش از آنکه رها کند... پیش از آنکه رها شود، آرش بوده است...
دستی باید... دستی باید، تا باز پیوند بزند این دستان از هم گسیخته بیمار گنهکار را... کمانت را زمین بگذار آرش... بیاموزانمان که یزدان پاک را جایی فرای درهای بسته تاریکخانه های کور باید جست... ما را با تیرگی این خاک، تنها مگذار... سرزمینمان مرد می خواهد... دست می خواهد... جان می خواهد... ب م ا ن آ...
تیری که رها شد باز،
می رفت و دهانم دوخت
افسوس که این مفتون
افسانه من ناموخت...
ماهم از نوشته ی ۲۱ اسفند شما خوشمان آمد. شاد باش و شاد زی
آرش جان نوشته ات را خواندم قشنگ نوشته ای !
ولی راستش معنیش رو نپسندیدم . شاید من درست نفهمیدم به هر حال رویش فکر میکنم خودت هم حتما همین کار رو میکنی .
به هر حال موفق باشی!
سلام آرش جان ... خونهء جدید مبارک ... امیدوارم که اینجا حرفهایی پربارتر و زیباتر در اختیارِ ما و دلت بگذاری ... نمیدونم متوجه شدی یا نه اما من هم نقلِ مکان کردم ... دوست داشتی سری هم به من بزن منتظرِ صحبتهایِ دلنشینت خواهم بود ... مهربان باش و سعی کن مهربانتر باشی ...
در پناهِ عزیزترینم و عزیزترینت !!!
خوش باشی :)
سلام بر آرش عزیز.بابا یکی هم ما رو روشن کنه جریان این اسباب کشی ها چیه...۲۱ اسفند هم چسبید.یا حق.
مبارک باشد خانه جدید .
دوباره زنده کن مرا
مسیح سبز پوش من
اگر به شوق زندگی
اگر به حرمت نگاه کودکانه ای
اگر به سحر عاشقانه صدای گرم خود
دوباره زنده کن مرا
به هر بهانه ای که خواستی
فرشتهء همیشه سبز پوش
ای مسیح سبز پوش من
در این قفس
در این حصارسرد و ساکت و سیاه
صدای پای عنکبوت
می وزد
صدای پای مرگ
وعزیز خانه نو مبارک......یا حق
آرش خان » خونه نو مبارک... ایشالله به خوبی و خوشی و مثل همیشه قلم زدنهای زیبا... یا حق!
سلام برادر گلم... خوش آمده ای.... خوشحالم ...خیلی زیاد..
آفرین ..واقعا آفرین . سرزمین ما وسعت نمیخواد عمق میخواد ..عمقی که مردانی مثل آرش میتونن تا تهش برن راه ها رو صاف کنن و خرگوشهای خواب آلوده را جانهای زنده .پس بمااان آرش بمان ... خونه نوات را منم بهت تبریک میگم و امیددارم همیشه آرش گونه تیر قلم رو رها کنی .یا حق .
سلام
خانه ی نو مبارک
سلام آرش عزیز..خونهی جدید مبارک..همتون که اومدید اینجا..منو تنها نذاریدا..امیدوارم تو این خونهی جدید مطالبی از خوشی و شادیهات و پیشرفتهات بنویسی...موفق باشی..
سلام موفق باشید ....و خانه نو نیز مبارک
تو هم اسباب کشی کردی؟ میشه بگی چی شده؟ یواشکی در گوشم بگو ...
یه سر بیا پیشم ببین چطوره ...
سلام دوست عزیز...خونه ی نو مبارک..منتظر خوندنه نوشته های زیبات هستیم..شاد باشی..تابعد.
سلام ..خونه جدید مبارک...سر نمیزنی دیگه ؟؟؟؟؟؟
سلام خونه ی جدیدتون رو تبریک میگم. مثل همیشه به بهترین نحو آراستی. با بهترین نوشته ها.
khooneye jadidet mobarak dooste nadideam