به آقا طیب ، به خاطر ...

آدمها ...
چشمها ...
بغضها و امیدها ...
هریک با عالمی خاطره و تجربه و امید ،
جفت جفت کنار هم ،
صادقانه ترین دروغها در چشمانشان !
هیچ چیز نمی تواند دروغ محض باشد !
چرا که بنیان هر دروغ حقیقتی محض است !
این جمله دروغیست که عین حقیقت است !
من راه رفتنشان را دوست دارم ...
قدمهای لرزان و استوار !
چشمهایشان را هم ...
پر کینه و عاشق !

انسان متحمل پیرترین تجربه حماقتهاست ...
چه حماقتهای لذت بخشی !
ای کاش هرگز به حماقتش پی نبرد !

من نمیتوانم ،
جهانی بدون 
دو گانگی و دروغ ، صداقت و محبت ،
بغض و کینه و جنگ ، عشق و امید و صلابت را ...
لحظه ای تاب بیاورم .
استوار و مطمئن وارد دنیایتان میشوم ...
دنیای شما را ،
دوست تر می دارم ...

چهار شنبه ۲۱ آبان ... زاد روز من ،
برایم یک روز عادی بود ... تا ساعت ۳ عصر که به کلیسا نزد معلمم رفتم ... او یک کتاب
مقدس با ترجمه محبوب من به من هدیه کرد ... عالی بود .
چند دقیقه بعد  عزیزی رو در کلیسا دیدم ... دوست دوست داشتنی ام  آزیش ( آزاده )
مرا با یک عطر ( دیوید اف ) بسیار عالی خوشبو شرمنده کرد ... برادر سرگون ( کشیش )
هم با بوسه ای تولدم را تبریک گفت ....
برای کاری به پارک وی رفتم  در هیاهوی ترافیک بازگشت نزدیک ترین راه را ( کافه ژانتی )
دیدم . به کافه محبوبم رفتم ... آرین آنجا بود ... با اقتدار و مهربانی همیشگی اش ....
مرا شمعدانی بسیار نفیس با پنج شمع زیبا هدیه کرد ... بسیار مسرور بودم ... به جمع
دوستان کاوه و ژینوس هم اضافه شدند ... کاوه یک کتیبه سنگی هخامشی زیبا و ژینوس
عزیز یک شمع زیبا به من هدیه کردند ... اریکا عزیز هم با هدیه یک شمع بسیار زیبا مرا 
شرمنده کرد . هنگامه عزیز یک شلوار و کت زیپ دار زیبا بر تنم کرد و یگانه عزیز یک تی شرت
نارنجی بسیار زیبا و دو ستان بسیار تلفنی مرا شرمنده کردند ... مانا ، مونا ، نسیم ، مهتا
و ... عزیزانم سپاسگذارم برای اینکه لحظاتی خوش  برایم خلق کردید .
پاینده باشد و سرافراز .

؟؟؟


کجایم ؟
مکان چیست ؟
چه می گذرد ؟
زمان چیست ؟
بر چه ایستاده ام ؟
ایستادن چیست ؟
صدایی میشنوم ؟ پژواک صدای خودم است ؟ بلند است ؟
صدا چیست ؟ شنیدن چیست ؟
چیزی میخواهم ؟
نیاز چیست ؟
سوال میکنم ؟
بخاطر خدا کسی بگوید سوال چیست ؟
راستی گفتم خدا ؟ ...



http://www.kamangir.com
arash@kamangir.com